فکر میکنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی میگردم که منو نمیفهمن.
همیشه لازم نیست بفهمن آدما.
شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.
میدونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.
راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.
بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.
دروغ چرا وقتی بهم میگن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» همیشه تو زندگیم اولویت بوده.
انقدر اولویت بوده که با فکر کردن خودمو به فنا دادم.
ولی حقیقتش وقتی خودمو میذارم جای بچههای هم سنم واقعا هیچ پوینت خاصی نداره.
خوشحالن،تجربه میکنن و با همن.
از همه مهمتر اینه که به یه جا «تعلق» دارن.
نمیگم کسی منو نمیفهمه.
قطعا هست.ولی حس میکنم من اون آدما رو پیدا نکردم.
شایدم اینا چیزاییه که مغزم میبافه که اینسکیوریتیامو بپوشونه.
من که میدونم خیلی تو توهم غرقم.
تا وقتی تو توهمم نمیتونم بگم مشکل چیه.
ولی فعلا فقط یه مشکل واضحه که حلش،دوای همه چیزه.
دوست داشتن خودم.
درباره این سایت