فکر میکنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی میگردم که منو نمیفهمن.
همیشه لازم نیست بفهمن آدما.
شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.
میدونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.
راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.
بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.
دروغ چرا وقتی بهم میگن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» همیشه تو زندگیم اولویت بوده.
انقدر اولویت بوده که با فکر کردن خودمو به فنا دادم.
ولی حقیقتش وقتی خودمو میذارم جای بچههای هم سنم واقعا هیچ پوینت خاصی نداره.
خوشحالن،تجربه میکنن و با همن.
از همه مهمتر اینه که به یه جا «تعلق» دارن.
نمیگم کسی منو نمیفهمه.
قطعا هست.ولی حس میکنم من اون آدما رو پیدا نکردم.
شایدم اینا چیزاییه که مغزم میبافه که اینسکیوریتیامو بپوشونه.
من که میدونم خیلی تو توهم غرقم.
تا وقتی تو توهمم نمیتونم بگم مشکل چیه.
ولی فعلا فقط یه مشکل واضحه که حلش،دوای همه چیزه.
دوست داشتن خودم.
ببین من یه ترسی از گروه درمانی دیشب ورم داشته که توهم بزنم من خیلی خفن و متفاوتم.
ولی حس میکنم دیده نشدنم خیلی به خاطر این بوده که یه سری اطرافم بودن که همین فکر کورشون کرده بود و منو نمیدیدن.
میترسم از اینکه یکی مثه خودم تو زندگیم پیدا شه و نبینمش.
از دیشب شور و غوغایی تو مغزمه که هی مغزم سعی میکنه خفش کنه و ازش در بره.
هیچوقت این همه آدم یه جا به خاطر رنج وحشتناکی که کشیدم و شک داشتم که توهمه یا واقعیت باهام همدردی نکرده بودن.
یه جورایی دیشب فهمیدم که غمم بیدلیل نیست،بیارزش نیست.
عصبانیتم «درسته».
میفهمم که احساسات نهایت حقیقت رو به آدم میرسونن ولی راستش انگار خیلی حقیقتها تو جمع معلوم میشن و من از این جمعی که همیشه آرزوشو داشتم محروم بودم.
دیشب احساساتم رو باور کردم ولی تو ذهنم یه صدایی میزنه تو ذوقم و البته تعدیلم هم میکنه و میگه : «این فقط تو نیستی که رنج میبری!یادت باشه همه قصهی خودشونو دارن.»
میدونی این درست هست،ولی از این صدا بدم میاد و میترسم چون مامانم همیشه هر مشکلی رو بهش گفتم گفته : «همه همینجورین!».انگار چون همه یه دردی دارن و خیلی دردها بدتر از تو هستن باید خفه شی!انگار بیارزشه احساس و مشکلت.
ولی راستش این صداعه با اینکه حالمو بد میکنه و یه بخشیش صدای مامانمه،حس میکنم یه بخشیشم صداییه که منو از گم شدن نجات میده.
به آدمایی مثل خودم و یا بدتر از خودم فکر میکنم که اون بیرون میبینمشون و نمیبینمشون.
با چیزایی که تجربه کردم هیچ چیز جز خوب کردن حال بقیه و اینکه بهشون بگم احساساتشون مهمه آرومم نمیکنه.
شاید اگه شما تو وضعیت منِ یه سال قبل (الی ۵ سال قبل)باشین بگین دارم چرت میگم.چرا باید احساسات ما مهم باشه؟
باور کنین که هست.طولانیه چراش و تجربی و من «تجربش کردم».
احساسات همهی آدما ارزش شنیده شدن دارن.
فکر میکنم لابد یه بخشیش به خاطر اینه که با آدمایی میگردم که منو نمیفهمن.
همیشه لازم نیست بفهمن آدما.
شوخی کردنای ساده و وقت گذروندن و حرف زدن این حرفا رو نداره.
میدونم خوشحال نبودنم به خاطر این چیزای درونیمه ولی امشب به سرم زد شاید به خاطر اینه که اطرافیان مناسبی پیدا نکردم.
راستش یه بخشیش به نظرم واقعا به خاطر اینه که بزرگتر از سنمم.
بخش اعظمش هم به خاطر حال بدمه.
دروغ چرا وقتی بهم میگن بزرگتر از سنمم خوشحال میشم چون یه جورایی «فهمیدن» همیشه تو زندگیم اولویت بوده.
انقدر اولویت بوده که با فکر کردن خودمو به فنا دادم.
ولی حقیقتش وقتی خودمو میذارم جای بچههای هم سنم واقعا هیچ پوینت خاصی نداره.
خوشحالن،تجربه میکنن و با همن.
از همه مهمتر اینه که به یه جا «تعلق» دارن.
نمیگم کسی منو نمیفهمه.
قطعا هست.ولی حس میکنم من اون آدما رو پیدا نکردم.
شایدم اینا چیزاییه که مغزم میبافه که اینسکیوریتیامو بپوشونه.
من که میدونم خیلی تو توهم غرقم.
تا وقتی تو توهمم نمیتونم بگم مشکل چیه.
ولی فعلا فقط یه مشکل واضحه که حلش،دوای همه چیزه.
دوست داشتن خودم.
از این ذهن قضاوتگرم خستم.
یعنی الف باعث دوست داشتنیتر شدن من میشه به خاطر اچیومنتها و دوستهای خفن و آدم باحالی که هست،ولی ب بیارزشتره و به خاطر این ارزشگذاریهای نکبتِ چشم و گوش بسته-که با آدما مثل ربات برخورد میکنه- و باعث سرافکندگی من میشه؟!
لعنت به این دیدگاه و ارزش گذاریها.
بسه میخوام گوش کنم دیگه.
میخوام به آدما گوش کنم.
به جهان گوش کنم.
میخوام واقعیت رو ببینم و فراموش کنم این ارزشگذاریهای هیتلری انزجار آور رو.
الف رو بسیار دوست دارم و همچنین ب رو.
و دلم برای ب کبابه به خاطر تنهاییش و این بیشرفی من.
کاش از الف استوری نمیذاشتم.
که چی واقعا؟!
فضای مجازی وما دروغ گو نمیکنه آدمو ولی به قطع از واقعیتها فاصله میده.
چون اونجا بیشتر فکر میکنی که چجوری باشی.
اونجا نمیتونی بیقید و شرط خودت باشی.
من اونجا استوری میذارم وقتی تیامبکس گوش میدم؟وقتی دارم خل بازی در میارم؟!
نع.
استوری میذارم وقتی دارم کوهن و مونو گوش میدم.
البته آدم با آدم فرق میکنه و نمیشه حکم قطعی داد.
ولی آدما اونجا سعی میکنن بدیاشونو پنهان کنن و این با پذیرش که اصل و اساس و مانترای من تو زندگیمه در تقابله.
لعنت به اینستاگرام که انقدر روزهای من رو تاریک کرد.
لعنت به اینستاگرام که انقدر کافی نبودن رو در من پروروند.
لعنت به اینستاگرام که احساس امنیت در روابطم رو به زیر خط فقر رسوند.
قطعا من زمینهی دیدن این آسیبها رو داشتم و به طور خاص برای من خیلی سمی بوده.
شاید برای یکی تجربهی برعکسی باشه،شاید کسی اونجا وجههای از زندگیش که موجب دردش بوده رو بروز داده و حمایت شده،گفتم آدم با آدم فرق میکنه و این تجربهی منه.
تجربهی من اینه که تو توییتر قضیه فرق میکنه.
تو توییتر میشه «حرف» زد و به هیچ جات نباشه که کسی لایک نکنه.
حرف زدن و گوش دادن برام مهمه.خیلی مهمه.
تو توییتر اگه اون آدمای خاصی که میشناسمشون و برام مهمن لایک کنن (یه جورایی مثل دیگران مهم زندگی میشه قضیه) دیگه به هیچ جام نیست.
تو اینستاگرام به نظرم مردم خیلی ظاهر رو میبینن.
تو از لحظاتی پست میذاری که میخندی،با دوستات رفتی بیرون،مهمونی رفتی و و غم رو انگار حذف میکنی،غمی که بیشتر از هر چیز نیاز به ابراز و حمایت داره.تو اینستا به طرز انزجار آوری همه میخوان اون آدم خوبه باشن.
ولی تو توییتر هم غم و میشه گفت هم خوشحالی رو و تو توییتر توییت یه آدمی که وما پیج خفنی نداره میتونه هزاران ریتوییت و لایک بخوره ولی تو اینستاگرام شانس دیده شدن خیلی محدودتره به آدمایی که پیج پر زرق و برقتری دارن.
بازم میگم اینا تجربهی منه.شاید یکی بیاد و کلی نقد درست نسبت به توییتر وارد کنه که مثلا خشونت و جوگیری تو توییتر خیلی بارزه (که البته جوگیریش رو بیشتر از اینستاگرام نمیدونم) و این حرفها یا اصلا با استدلال خودش برعکس حرفهای من رو بزنه؛
من فقط یک چیز میدونم:
زندگی رو با همهی زشتیها و زیباییهاش میخوام.
نمیدونم چمه فقط از دیشب پنیک کردم و یه احساس انزجار شدیدی توم فعال شده.
احساس زدگی.
احساس امنیت نمیکنم و دستام یخ زدن.
حالم از همه به هم میخوره و دلم میخواد هیچکس رو جز روانشناسم نبینم.
چه مرگمه واقعا؟
من چرا انقدر از رابطه وحشت دارم؟
چرا کوچکترین نشانی که ممکنه به یه رابطه ختم شه منو دیوانه میکنه؟؟
حالت تهوع دارم.
.دلم میخواد جوابشو ندم
چرا عنم میگیره از کسی که بهم نزدیک میشه؟
چرا یهو ازش زده میشم؟
چرا وقتی بهم نزدیک میشن ذهنم یه کاری میکنه حالم از طرف بهم بخوره؟؟
و جالبیش اینه وقتی دور میشن اوکی تر میشم.
اه ولم کنید ای جماعت.
اه از رابطه متنفرم.
بعد از مدت ها اومدم اینجا تا بگم خسته شدم از این رنج کثافتی که ناشی از فرار من از انسان بودنه.
من دیگه نمیخوام فیلسوف باشم؛نمیخوام خدا بشم.
دیگه نمیخوام بیشتر بدونم.هیچ چیز رو نمیخوام بیشتر بدونم.
من میخوام یک انسان ساده باشم.یک homo sapien.
میخوام حس کنم.میخوام هر آنچه که هستم رو ابراز کنم.
میخوام یک هنرمند باشم.
شاید خواننده،شاید یه بازیگر،شاید حتی نویسنده یا شاعر.
فقط دیگه نمیخوام از انسان بودنم،از محدودیت هام،از نیازهام فرار کنم.
دیگه نمیخوام خدا باشم.
[به قیافش میخوره از این متنا باشه که چند سال بعد ببینم و بگم چقد جفنگ میگفتم :))]
درباره این سایت